با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود...
نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه
خیلی خوشحال بودم و چون فاصله مشهد تا کرمان زیاد بود کار در کارخانه رو رها کردم و برای تحصیل به کرمان رفتم . زندگی خوابگاهی خیلی جالب بود و دوستان بسیار شاد و خوبی پیدا کردم .اولش کمی سخت می گذشت و به کرمان عادت نداشتم و بسیار دلگیر بود ولی کم کم که دوستانم بیشتر می شد تحمل اونجا راحت تر می شد واسم. امتحانات ترم یک می خواست شروع بشه که من دوهفته تا شروع امتحانات وقت داشتم واسه همین بلیط اتوبوس گرفتم که برم مشهد. یادم هست بلیط گیر نمیومد واسه همین از یه دوستم که اشنای اونجا بود یه بلیط واسم جور کرد و بالاخره راهی مشهد شدم. من ردیف دوم اتوبوس بودم و کنار من هم در اونطرف ، چهار تا دختر در دو ردیف بودند که خانوادشون واسه خداحافظی اونها رو ترک کردند و رفتند . اون زمان وقت دعای عرفه بود و این دخترها عازم مشهد واسه دعا بودند. از همون اول که سوار شدند من از یکیشون خیلی خوشم اومد بسیار زیبا ، چهره معصوم و تو دل برو ای داشت با خودم گفتم خدایا چی میشد این دختر کنار من بود و میتونستم باهاش حرف بزنم ولی متاسفانه در کنار من یه دختر دیگه ای بود. تا اینکه اتوبوس راه افتاد و نزدیک 2 ساعت رفت تا رسید به راور و اونجا واسه شام نگه داشت. منم که طبق معمول پیاده شدم و وضو گرفتم و رفتم واسه نماز و مدام به یاد یک دختر همکلاسیم میفتادم که بهم گفته بود من منتظرتم و خلاصه منو خیلی دوست داشت و ابراز علاقه شدیدی میکرد ولی من اصلا ازش خوشم نمیومد که اسم این دختر سارا بود. خلاصه من نماز رو خوندم و سوار اتوبوس شدم ولی یک اتفاق جالب افتاد و اون دختری که من ازش خوشم اومده بود و ردیف عقب بود اومد جلو و کنار من ( در اون سمت ) نشست . نمیدونین چقدر خوشحال بودم با هزار زحمت سر صحبت رو باهاش باز کردم . فهمیدم اسمش الهام هست و 26 سالشه، دانشجوی لیسانس رفسنجان و در ضمن مربی کاراته هم هست . من اون موقع 27 سالم بود. فقط اینقدر یادم هست که از تمام دنیا حرف زدیم ( البته 90 درصد من حرف می زدم و اون بیشتر گوش می کرد) وقتی به خودمون اومدیم دیدیم تمام اتوبوس خواب هستند و ساعت دو صبح شده و من اصلا متوجه زمان نبودم . یه حس عجیب و شادی بخشی باهام بود من اونشب رو ابرا بودم، فول انرژی اصلا قابل وصف نیست. خلاصه من بهش شماره دادم و خوابیدیم . صبح که پا شدم دیدم به تربت حیدریه رسیدیم و زمین پر برف. اتوبوس به خاطر برف اهسته تر حرکت می کرد و ما دیرتر رسیدیم مشهد. حدود ظهر رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتیم خونه هامون. اونم با دوستاش رفتند خونه یکی از آشناهاشون. من با الهام در تماس بودم و یک بار هم تو مشهد با هم قدم زدیم ولی هوا برفی و بسیار سرد بود. بعد از یک هفته اونها به کرمان برگشتند در صورتیکه من شبانه روز درس می خوندم تا امتحاناتمو پاس کنم و معدلم خوب باشه. بعد از امتحاناتم رابطه منو الهام زیادتر شد طوریکه بعد از سه ماه وابستگی بسیار شدیدی بین ما ایجاد شد . من اول فقط به دید یک رابطه ساده و دوستانه بین خودمون نگاه می کردم ولی دیگه یک رابطه ساده نبود و وابستگی اون به من منو آزار می داد . خیلی دختر خوبی بود مهربون ، بسیار زیبا ، ورزشکار و بامعرفت و هر چی از خوبیش بگم کم گفتم. من چون قصد ازدواج نداشتم دیگه دیدم ادامه این رابطه اصلا به صلاحمون نیست و اون واقعا شکست عاطفی شدیدی می خوره. بنابراین بهش گفتم رابطمون رو قطع کنیم آخه تو کرمانی هستی و من مشهدی و نمیشه ازدواج کنیم. ولی اون همش می گفت من تو رو از خدا می خوام و خلاصه رابطمون رو تمومش کردیم . بعد دو هفته زجراور ، اون بهم زنگ زد و گفت نمیتونه تمومش کنه و دوباره رابطه ما سرگرفت . نمیدونم کلا چند بار قطع و وصل شد رابطمون ولی اینقدر یادم هست که به حد مرگ رسیدیم و مدام با احساساتم مقابله می کردم .میگفتم نه سعید الان وقتش نیست تو باید درس بخونی دکترا قبول بشی عشق و عاشقی چرت و پرت و هزار حرف عقلانی دیگه . ولی نشد که نشد آخر بعد از کش و قوس های زیاد تونستم با خودم کنار بیام . اولش بهش نگفتم تعقیبش کردم خونشونو یاد گرفتم هر چی به من از خودش و خانوادش و اقوام و همسایه هاشگفته بود راست راست راست بود. بسیار دختر خوب با خانواده با اصل و نسب ، کرمانی اصیل ، خلاصه هر چی بیشتر جلو میرفتم که یک بهانه ای داشته باشم تا ازدواج نکنم نمیشد انگار خدا زده بود به خال و می دونست چه کسی به ذات من میاد.اره دوستان تحقیقات محلی از الهام و خانوادش کاملا مثبت و خوب بود طوریکه من ترسیدم اگه اونا بیان تحقیق واسه من تو مشهد ، من کم بیارم و آبروریزی کنم. هیچ وقت یادم نمیره روزی که بهش گفتم می خوام واسه ازدواج باهات حرف بزنم . اون بازم مشهد رفته بود ولی این بار با مادر و دوستش. اصلا خوشحال نشد بهم گفت باور نمی کنم . من هر چه بیشتر می گفتم اون اصلا باور نمی کرد تا اینکه گفت بذار از دعای عرفه برگردیم بعد با هات حرف می زنم و ببینم چی میگی. من سه جلسه باهاش در مورد ازدواج حرف زدم با اینکه کاملا اخلاقش رو می شناختم ولی بازم انواع تستهای روانشناسی و سوالات غیر مستقیم که میشه شخصیت شناسی کرد رو ازش پرسیدم. واقعا جالب بود تمام حرفاش احساساتش همش راست بود و اصلا دروغ نمی گفت . تا اینکه به گریه افتاد و گفت بابا من دوستت دارم این کارها رو تموم کن. من خیلی خوشحال بودم چون منم واقعا دوستش داشتم ولی اصلا شرایطم واسه ازدواج مناسب نبود چون کار نداشتم . بعد از اینکه باهم سنگامون وا کندیم بهش گفتم یک مهلت چند ماهه بده تا با خانوادم صحبت کنم و یک شغل هم پیدا کنم . چند تا استخدامی شرکت کردم و یکیشونو قبول شدم که تو استان کرمان بود ولی دعوت به کارم رو چند ماه بعد انجام دادند . مشکلات من تازه شروع شده بود هر چه من به خانوادم می گفتم بیاین بریم خواستگاری اونا می گفتند نه نمیشه . اینهمه دختر تو فامیلمون چرا بری از کرمان زن بگیری مخصوصا پدرم مخالف بزرگی بود. پدرم گفت من نمیام کرمان تو باید دختر فلانی که اتفاقا بد شانسی من ، پزشکی هم میخوند رو بگیری. من هر چی میگفتم من از اون بدم میاد می گفتن اونو نمی خوای بیا دخترخالتو بگیر این که هم باخداست و هم ورزشکار ، اشنا و هزار خوبی دیگه . من واقعا دوران سختی رو گذروندم و سه روز از خونه فراری بودم و بالاخره خواهر بزرگم وساطت کرد و گفت شما برین خواستگاری اگه بد بود قبول نکنین . پدرم گفت من فقط یک بار میام کرمان و دیگه تا مرگم پامو اونجا نمیذارم هر غلطی میخوای بکنی بکن. ولی من عاشق و داغ داغ داغ گفتم باشه . در بهار سال 86 اتفاق عجیبی افتاد . پدرو مادر الهام اومدن مشهد زیارت و الهام از کرمان بهم زنگ زد و گفت اونها اونجا هستند. من یک فکری به سرم زد و پدر و مادرمو راضی کردمو رفتیم به هتلی که اونها اونجا بودند. یه دسته گل گرفتم و با هماهنگی دختر بزرگشون که به اونها خبر داده بود رفتیم هتل . بابای منم نه لباس مرتبی همینجوری اومد هتل . ولی کار خدا اتفاق جالبی افتاد و ستاره خانواده الهام ، پدر و مادرمو گرفت و اصلا دیگه اونها رو ول نکردند. بسیار شیفته شخصیت پدر و مادر الهام شده بودند. واقعا انسانهای شریفی بودند. بعد از اون شب من به کرمان رفتم . اتفاق جالب این بود که پدرم با پدر الهام رفیق شدند و دنبال اونها رفته بود و به خونمون دعوتشون کرد و تا لحظه اخر که مشهد بودند با اونها حرم ، بازارو جاهای دیگه رفتند . من خیلی خوشحال بودم . بالاخره اواخر تابستان 86 خانوادمون اومدند کرمان و با خونه زندگیشون اشنا شدند . من و الهام که حرفامونو زده بودیم و مراسم به خوبی پیش رفت . طبق رسم کرمان ، اونها زود عقد رسمی نمی کنند و چند ماهی باید دختر و پسر صیغه محرمیت بخونند و ببینند که اخلاقاشون به هم میخوره و اشنایی کامل دو خانواده به هم پیدا کنند. مهر ماه دعوت به کار من اومد و من رسما شاغل شدم و خدا رو شکر واسه هزینه هام هم دیگه مشکلی نداشتم . من به پدر الهام گفتم که من یک سال از شما وقت می خوام تا بتونم مراسم بگیرم و درسم هم تموم بشه . خدا رو شکر کمتر از یک سال من تونستم به قولی که داده بودم عمل کنم و مراسم عقد رسمی رو تابستان سال بعد 87 انجام دادیم و بلافاصله بعد از یک ماه عروسی گرفتیم . واقعا پدر خانمم ( خدا رحمتش کنه ) سنگ تمام گذاشت و اصلا به من سخت نگرفت . اگه حمایت اون و از همه مهمتر خانمم نبود من نمیتونستم به مشکلات غلبه کنم . بعد از عروسیمون دو سال از درس خانمم مونده بود که با اتمام درسش دیگه ما تونستیم با هم زندگی کنیم. چند تا از دوستای هم خوابگاهی های من ، مثل من شدند ولی فقط من قسمت شد ازدواج کنم . به اونها یا دختر ندادند یعنی به راه دور دختر ندادند یا شرط و شروط سنگین جلوی پاشون گذاشتن یا گفتند حق طلاق رو به دختر بدید یا گفتند باید حتما کرمان زندگی کنین و خلاصه هزارحرف مفت ولی واقعا خانواده خانم من ، هیچ کدام از این مسائل رو مطرح نکردن و به عشق و دوست داشتن ما احترام گذاشتن و حرفهامونو باور کردند . الان از ازدواجمون پنج سال می گذره و خدا یک دختر ناز بهمون داده و من تو کارم خیلی پیشرفت کردم و تونستیم یک زندگی مرفه و آرام واسه خانوادم فراهم کنم . دوستان اگه یکی رو دوست دارین به نظر من ارزشش رو داره که به خاطرش سختی بکشین ولی در عین حال به خانوادتون احترام بذارین و موضوعات رو با هم قاطی نکنین و بی احترامی نه به پدر و مادر خودتون و نه به خانواده همسرتون بکنین . من این رو فهمیدم که انسان تلاشگر بالاخره موفق میشه آره سختی داره ولی اینده از آن شماست.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟ مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...
نتیجه اخلاقی داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...